عکس سالاد ماکارانی
مامان ارسلان
۸۶
۴۱۰

سالاد ماکارانی

۴ روز پیش
سرگذشت ۱۰ قسمت یازدهم
مهربون بود درست مثل قبل.بهمم زیاد ابراز خوشحالی از اینکه این فرصت جبران روبهش داده بودم .دوماهی گذشت.
بابام ازم پرسید جلیل چطوره حالا نظرت چیه؟امتحانشو خوب پس داده یانه؟
لبخندی زدم
بابام‌گفت پس اگه موافقی بهش بگم بیان برای مراسم نامزدی واین چیزا موافقی...
گفتم مگه شما بهشون نگفتیم من جواب منفیه...
گفت فقط به جلیل گفتم اونم گفت بزارید باصدیقه حرف میزنم وراضیش میکنم.به خانوادگ چیزی نگید..حالا چی بگم بابا...
گفتم هرجور خودتون صلاح میدونید.
بابام گفت پس مبارکه میگم بیان
طولی نکشید که با جلیل نامزد کردم.دوستامم دعوت کردم واونام اومدن.جلیل واقعا عوض شده بود وهمه جوره بهم میرسید وهوامو داشت.مرد با احساسی بود بهم عشق ومحبتشو ابراز میکرد وبرام هر روز گل میگرفت و حرف میزدوتمام هرچی روکه میگفتم قبول میکرد.بعداز هشت ماه عقد کردیم وبعدم عروسی گرفتیم.

۲۸ سالگی با جلیل ازدواج کردم.زندگیمونو باهم شروع کردیم.یکی از شرطام این بود که با بابام توی همین خونه زندگی کنیم که جلیل قبول کرد.بعداز ازدواجم فورا باردار شدم و سالگرد ازدواجمون پسرم بغلم بود ودو هفته ی میشد زایمان کرده بودم...
زندگیمون با اومدن پسرم رنگ بوی تازه ی گرفت.همه اومدن دیدنم ودوستامم اومدن وبهم تبریک گفتن.جلیل خوشحالتراز همیشه بود...خدارو بابت این هدیه ی قشنگی که بهم داده شکر میکردم...زندگیمون هم خیلی خوبه...پسرم یکساله بود که مادرجلیل فوت شد.جلیل چون زیاد مادرشو دوست داشت وابسته ش بود ضربه ی بدی خورد.همون ماه مادربزرگ خودمم فوت شد.عمه‌مم که ازش نگهداری میکرد واقعا ناراحت بود براش...دلتنگش میشد.بعداز فوت مادربزرگم فهمیدم دوباره حامله م...
اولش میخواستم برم سقط کنمش چون پسرم یکساله ویک ماهه بود، که دلم نیومد و نگهش کردم.بابام بیشتر وقتا سرگرم پسرم بود و کمکم میکرد تا وقت زایمان همش کمک دستم بود.همینطورم عمه مم.تا اینکه پسر دومم بدنیا اومد.چون خودم تک فرزند بودم دوست نداشتم پسرمم تک فرزند باشه...

زندگیمون خوب بود وروزها از پی میگذشتن.پسرم کلاس اول میرفت که حال بابا خراب شد ،بخاطر سیگارای که قبلا کشیده بود ریه هاش مشکل داشت هم قلبش،برای درمان بردیمش شیراز ویزد وتهران اما خوب نشد ،چند وقتم تهران بستری بود اما دکترمیگفت ریه هاش خیلی ضعیف شدن وکاری نمیشه براش کرد فقط با دارو دردش کمی تسکین پیدامیکرد وبس...پسرم که امتحاناش تموم شد پدرم از دنیا رفت.
پدرم خیلی مرد مهربونی بود.دلسوز و وفا دار بود.بعد از مادرم هرگز راصی نشد زن دیگه ی وارد زندگیمون بشه وپا روی دلش گذاشت وتمام عمر وجوونیشو به پای من ریخت...با اینکه بارها دستش خالی بود و ولی اصلا نذاشت من کمبود چیزی رو داشته باشم وهمه چیزو برام فراهم میکرد...با اینکه خونه ی عمه یا خاله ومادربزرگ وپدربزرگ بودم اما رهام نکرد و کنارم موند وزود به زود بهم سرمیزد.وقتی کنار مادرم دفنش کردیم بهش گفتم
امشب دیگه مامان رومیبینی وپیششی...هردوتاتون بازم باهمید...منم که تنها شدم با رفتنون...
بعداز رفتن پدرم دیگه تنها دلخوشیم جلیل وبچه هام بودن...جلیلم مثل ی مرد محکم وقوی کنارم بود وحمایتم میکرد.دلم به بودنش گرم بود وهست.

مدتی گذشت که مال واموال پدری جلیل تقسیم شد وتمام خواهر وبرادرای جلیل یکی یکی رفتن خارج برای زندگی کردن.دختر برادرشم چون وابسته جلیل بود هر روز زنگ میزد وچشم انتظارمابود که بریم اونجا دیدنشون که برادراشم سهم شرکت روفروخت به جلیل ورفتن خارج.همه ی خواهر وبرادرا رفتن سوئد ،برادرشم رفت اونجا ی شرکت زد وبه جلیلم پیشنهاد داد که برای کار وزندگی بریم اونجا که من دوباره باردارشدم.
دکتر میگفت چون سنت بالاتر رفته بارداری خطرناکی داری واحتمال اینکه سقط بشه زیاده...دیگه رفتنمون کنسل شد.منم یکسره استراحت میکردم و فقط توی خونه بودم.عمه مم کمکم میداد.پسرامم کلاس سوم ویکی هم دوم میرفت.جلیلم توی کارای خونه کمک میداد ونمیزاشت دست به سیاه وسفید بزنم.
تا اینکه دخترم بدنیا اومد.دخترم توی سال ۱۴۰۰ بدنیا اومد توسن ۳۵ سالگی بغلش گرفتم.دخترم چشم وچراغ خونمون شده...خیلی بخودم شبیه هست وجلیل هم میگه ی چشم قشنگ دیگه به خانوادمون اضافه شده.بعداز بدنیا اومدن ته تغاری خونمون جلیل دوباره قصد رفتن کرد ومنم اینبار رضایت دادم.کم کم هرچی داریم رو میفروشیم ومنتظر کارهامون هستیم تا ماهم مثل بقیه خواهر وبرادرای جلیل بریم سوئد.قراره ی خونه نزدیکشون بگیریم و همون جا زندگیمونو شروع کنیم.
بعضی وقتا یاد گذشته میوفتیم با جلیل حرف میزنیم.جلیل که یاد کارهای که کرده میوفته همش بهم میگه ببخشید.خیلی بد کردم در حقت...
اینم یادم رفت بگم جلیل کمکم کرد با دوتا بچه دیپلمم رو هم بگیرم.نمراتم مثل قبل نیست اما خوب قبول شدم.اصرار کرد برم دانشگاه اما نمیشد بادوتا بچه ی کوچیک برم.
حالا قرار موقعی که رفتیم سوئد ومستقرشدیم درسمو ادامه بدم وبرم دانشگاه.با اینکه میدونم اونجا برم سختمه ودلتنگ خانوادم میشم.دلتنگ پدرومادرم...اماخوب .برای پیشرفت کاری جلیل واینده ی بچه هام حاضرم هرکاری کنم...
(دیگه از پسرت عمه ت که نامزدت بود نگفتی)
راستش بعداز اینکه ازدواج کرد عماد رو خیلی تصادفی توی خیابون دیدمش.منو سوارکرد وتا خونه رسوند.ازم معذرت خواهی کرد بابت اون روز وحرفای که بهم گفته بود...گفت بعداز چندروز پشیمون شدم میخواستم بیام سراغت اما روم نشد ونتونستم بیام...بعدم که بابات بهم‌گفت چون دخترمو اذیت کردی وناراحت وحرفشو باورنکردی دور و بر دخترم پیدات نشه...منم نیومدم دیگه سراغت تا اینکه با زنم اشناشدم وازدواج کردم...
( جلیل رو بخشیدی)
یکم فکر کرد وگفت ی سری اتفاقا تو زندگی ادم میفتن که دست خودم آدم نیست.منم فقط به خودم وجلیل فرصت دادم تا دوباره شروع کنیم ...
کنارهم زندگیمونو ساختیم...تابه اینجا رسیدیم
راستش به اینم فکر میکنم اگه اون روز جلیل دست بهم میزد چه سرنوشتی داشتم الان ،یعنی الان کجابودم.زندگیم چقدربا این کارجلیل فرق میکرد...
خواست خدابود که باهام کاری نکرد...
اگرم اصلا این اتفاقا نمی افتاد الان شاید با پسر عمه مم زندگی خوبی داشتم یا شایدم نداشتم.نمیدونم چه در انتظارم بود.اما خداروبابت اینکه جلیل مرد زندگی شده و دلش بامنه، در کنار بچه هامون خوشبختیم شکر میکنم.
خوشحالمم که بابام اون روز دعوام کرد تا بخودم بیام ودیگه اون دختر لوس نباشم.بابام گفت وازم خواست بهش فرصت بدم وازاینکه بهش فرصت دادم اصلا پشیمون نیستم.جلیلم تا الان هرکاری کرده تا کارای بدگذشته شو جبران کنه که تونسته وجبران کرده برام.منم راضیم که کنارشم...

اتفاقهای بزرگ وکوچیک توی زندگی ادم راه ومیسر سرنوشت ادم  رو تغییر میدن همین تصمیمات یکهوی از روی احساس یا عقل مسیر زندگی هر آدمی روتغییر میدن.سرنوشت صدیقه شایدمثل هزاران هزار دختری بود که توسن نوجوونی دل میدن به هر پسر خیابونی.که اگر آموزشهای خود مراقبتی روما والدین انجام ندیم براشون آسیب های میبینن که قابل جبران نیست.
به اندازه محبت کنیم به فرزندمون که برای جبران کمبود محبت و برای از بین بردن این خلا دلشونو نسپرون به هر شخص دیگه ی.حالا میخوادپسر باشه یا دختر.
به امید روزی که تمام فرزندانمون موفق وسالم وسلامت توی بهترین جایگاه اجتماعی قرار بگیرن وباعث سربلندی پدر ومادرشون بشن.
آمین
پایان
...